نتایج جستجو برای عبارت :

بالاخره، دارم به تصمیم می‌رسم

باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
امروز بالاخره بعد از هیجده روز رسیدیم به حروف فرانسوی. زیادم سخت نیست باید تمرین کنم خوندنشو. خیلی ذوق کردم براش این که بالاخره حروفو یاد گرفتمو میتونم بخونمشون. خب تمرین میخواد البته برای فهمیدن معنیشون باید به فکر یه دیکشنری هم باشم. چقدر ذوق دارم براش. نمیتونی فکر کنی چقدر هیجان زده ام. باید حسابی تمرین کنم. یه کتاب داستان دارم فرانسوی، میخوام اونو متناسب با چیزی که یاد گرفتم بخونم سی دی هم داره گوشم بدم. خوب نیست خوندنمم قوی بشه؟ یعنی می
سیل اشک امان‌م نمید‌هد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...
قرآن را بازش می‌کنم
می‌آید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
بعد از شونصدسال بالاخره درست شد *__* 
دست و جیغ و هورااااااا 
 
واقعاً هیچ کاری نمیتونستم کنم بدون لپتاپ. خدا هیچ نامسلمونی رو بدون لپتاپ نکنه. حالا انرژی و انگیزه دارم و میتونم کلی درس بخونم ^__^ شاید هم خیرش در این بود که من قدرشو بیشتر از همیشه بدونم و خداروشکر هنوز فرصت جبران دارم
 
خدایا شکرت :)
بالاخره اول بهمن ماه رسید.اگر شهریور ماه یک نفر میگفت چشم به هم بزنی تمام میشه حرفش را باور نمیکردم.البته چشم بر هم زدنی نبود...هزار هزاره گذشت که برای نوشتنش به هزار ساعت وقت احتیاج دارم...حالا دارم کم کم باور میکنم که این روند کسل کننده قرار نیست تا ابدیت کش بیاد...نشون به این نشونی که بهمن آمده!
زمان که میگذره و بالاخره به روزی که ازش می ترسم میرسم و باهاش مواجه میشم پس چرا نباید از زمانی که الان دارم استفاده کنم شاید خیلی چیزا تغییر کرد.
از مریضی که دارم متنفرم باعث شده به خیلی از کارایی که دلم میخواد نرسم نتونم انجامشون بدم باعث شده که نتونم به خیلی از ارزوهام برسم دلم میخواد خودمو بکشم ولی از طرفی هم دلم نمیخواد که بمیرم و میترسم ولی خسته شدم از وضعیتی که دارم!فکر میکنم نباید اصلا متولد میشدم اگه میشد همون موقع که قرار بود سقط بشم
دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
خب از اونجایی که شواهد نشون میده گویا من فردا پرواز دارم به تهران و بالاخره امسال هم قسمت شد بریم نمایشگاه کتاب :دی
امسال تصمیم گرفته بودم یا نرم نمایشگاه تهران یا اگه میرم روزهای اول نرم! ولی دقیقا برعکس شد و همین روزهای اول دارم میرم :دی
با این حساب من پنجشنبه نمایشگاهم :)
واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم... به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.
داشتم فیلم می‌دیدیم و به این نتیجه رسیدم خارجی‌ها خیلی راحت‌تر از ما مدل زندگی‌شونو تغییر می‌دن. شب می‌خوابن و صبح جمع می‌کنن می‌رن یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه کار دیگه...
از بحث اقتصادی و گذرنامه و ایناش که بگذریم ما چسبیدیم به خانواده. هر کاری بخوای بکنی حتی اگر قرار نباشه سوال کنن و توجیهشون کنی، باید خودتو راضی کنی اگه من نباشم هم می‌تونن فلان کار رو خودشون انجام بدن و قرار نیست زندگیشون فلج شه.
ذهنم خیلی آشفته‌ست این روزا. قصد می
+کتاب دختری با هفت اسم رو در عرض یه روز خوندم. چون امروز حالم خوب نبود فقط کمی کار کردم و بعدش این کتابو تموم کردم. فکر میکردم خیلی چیزا از کره شمالی میدونم اما فهمیدم که از اونی که میدونستم بدتره.
 
+بالاخره به این نتیجه رسیدم پلنر نیاز دارم و یکی خریدم. خیلی هم ذوق زده ام، از رنگی رنگی
 
+امشب مامانم رو بغل کرده بودم و اتفاقی صدای قلبشو شنیدم، فهمیدم که چه خوشبختم مادر و پدر و خواهرم و مادربزرگمو در کنار خودم دارم. و چقدر باید قدردان تر باشم . من
هوووراااا بالاخره  بخش دومم تموم شذ این  فصل رو یه خورده تند خوندم یعنی تا آخر کتاب تصمیم دارم تند بخونم. فردا تمومش میکنم بالاخره و خدایی نشستم پاش چیزی که این چند وقته اصلا نداشتم. زبانم خوندم دیگه بقیه کارام مونده که الان برم حموم بعدش اگه وقت شذ چون پسر دایی بابام دعوتمون کرد خونشون یهویی شد نمیدونم چرا. اهان برای این که اون شب که رفتیم خونه دایی بابام اینا نبودن واسه همین بود. بگذریم خبر دست اول دیگه ای ندارم و همچنانم نمیتونم عکس بذارم
روز های بهتری می آید
چون اعتقاد دارم که روزگارِ آفتاب سوخته پوست می اندازد.
چون اعتقاد دارم  اگر غصه هست یواش یواش جاشو خوشحالی میگیره، اگه دلتنگی هست خیلی آهسته اما بالاخره دیدار رو میرسونه و اگه بغض هست به مرور لبخند ها واقعی تر میشه.
  اعتقاد دارم ، چون میدونم همونقدر که خوشحالی عمر داره، غم هم یه زمانی داره، میمیره، تموم میشه، میریزه و دوباره برگ های سبز ِ حال خوش جوونه میزنن.
 چون دیده بودم روزایی رو که تموم شد و روزگار، پوست تازه ای به خ
در ابتدا اومدم دو تا چیز بگم. اول اینکه کتاب تاوان رو دیروز در عرض یک روز خوندم و جالب بود اما با فضای تاریک مثل برای ان. رستوران اخر جهان هم بد نبود. 
الان میخوام درباره کارم بگم. تصمیم گرفتم که هر روز حتی شده یه کار کوچیک واسش انجام بدم که پیش بره، این کار کردن هر روز واسه پیش رفتن یه چیر، تفکریه که خیلی دوسش دارم. 
و کارای امروز هم کمی تحقیق بود در سایت های خارجی برا راه اندازی کار و ثبت و... به این نتیجه رسیدم که بالاخره یه چیزی میشه، پس باید شر
من آدم انزوا طلبی ام. برخلاف شخصیت اجتماعی ای که بعضیا میگن دارم، و حالِ خوبی که کنار معدود آدمای عزیزِ زندگیم دارم، نمیتونم زیاد تو جمع بمونم. شب بیدار موندن ها افسرده م میکنه، روز بیدار موندن آزارم میده! حالا چرا؟ خودمم نمیدونم. این شخصیت عجیب و دمدمیِ ناسازگار. بگذریم. از جمع پناه آوردم به اتاقم و بعد از یه جلسه ازمون دادنی که انقدر مزخرف بود عصبیم کرد، بیخیال باقی آزمونا شدم. اومدم یکم بنویسم، یکم کتاب بخونم و تعیین کنم بالاخره چه کتابی ب
خب به این لحاظ هم تو این ده سال شبیه به میم شدم که هر وقت اندوهی عمیق دارم می‌گیرم می‌خوابم و بله الان ۱۰.۵ صبخ بعد از پایان و کات با ح است و من تازه از خواب بیدار شدم و به نحو عجیبی سنگینم. البته حالم بهتره. نمی‌تونم بگم گور باباش و نمی‌تونمم بگم تخممه هیچ، فعلا واسه ابله گفتنش ناراحتم و ترس دارم یه بار دیگه‌ای بیاد و من بازم شل کنم. کاش بلد بشم شل نکنم و جلوش وایسم. لعنت به این دل هرجایی ولی بالاخره که باید جلوش رو بگیرم که؟ خلاصه که امروز حمو
خب میخوام در مورد خستگی بنویسم.به نظرم خستگی اصلا دلیلی برای وجود نداره. مثلا ما میگیم حتی مگس یا فلان میکروارگانیسم هم یه علت وجودی داره و هرچند ما متوجه نقشش در هستی نشویم، ولی بالاخره تاثیر داره تو نظام جهان.
ولی من میگم خستگی اصلا چیزی نیست که وجود داشته باشه!
میدونید چرا؟ نشستم فکر کردم که علت های خستگی چی هست، مثلا وقتی حس میکنم خسته ام، دیگه نمیتونم ادامه بدم، وای مردم، دلیل این حسم چیه؟
یا از درون خودمه
یا از محیط
یعنی یا خودم بیماری ر
بالاخره بیدار شدم. بیدارم کردی. میدونی، درست قبل این خواب زمستونی سرد به خودم، به این دنیا قول داده بودم که بالاخره یه شب از این خواب  بیدار می‌شم. که یه شب دوباره ماه کامل میشه توی آسمون تاریک و پر از دل‌تنگی زندگیم. و اون شب سر رسید.
ادامه مطلب
تاریکى رو بیشتر از نور دوست دارم
نور برعکس پاکى درونى که داره واسه من اذیت کنندس
باعث سردردم میشه.شاید میگرن دارم خدا داند 
هر وقت حوصله ام سر میره دوست دارم آشپزى کنم
تعریف از خود نباشه دستى به آتش دارم
بهترین تفریحم غذا خوردن، بالاخره هرکسى با یه کارى یا چیزى
خودشو سرگرم میکنه.اهل ورزش هستم شاید بهتره بگم بودم
 خودمو محکم رو این تکه چوب نگه داشتم تا ببینم  رحمت بى کران پروردگارم تو این دریاى بى انتها منو به کدوم سمت میبره
آیا ساحلى هست؟؟؟
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب ن
بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
بالاخره کم آوردم و ح رو آنبلاک کردم در حالیکه هنوز بهش میل دارم و این بزرگترین اشتباهم هست پس همین حالا میرم و بلاکش میکنم. آخیش بلاکش کردم. چیه این پی‌ام‌اس تعادل رفتاری رو بهم میریزد. خب خو کن به این بی‌کسی چته آخه؟ کی چی می‌تونه بهت بده؟ هیشکی، هیچی. پس خفه شو .
این صندلی راک ها هست؟
من عااااشقشووووونم
چند روز پیش به پسرجان گفتم اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه بالاخره یکی از اینا میخرم و حالشو میبرم
دیروز که از سر کار برگشتم 
همسر و پسر منو بردند سمت اتاق پسرجان با چشمای بسته
و وقتی چشامو باز کردم ی دونه خوشگلش اونجا منتظرم بود :)
بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگیم رسیدم :)))
خیلیییی باحاله 
بعد از دو هفته بالاخره اینترنت وصل شد ... 
چقدر این دو هفته بهمون سخت گذشت 
ب خصوص فری لنسرها ...
وضعیت بدی رو تجربه کردیم 
امیدوارم که از این روزها تجربه گرفته باشیم 
تا بتونیم مقاوم تر باشیم 
 
امیدوارم زندگی واستون به بهترین شکل پیش بره ♥ 
 
+ بی حاصلی...
 
+ بالاخره بعد از کلی درد کشیدن مامانم با کلی اصرار تونست نوبت بگیره و رفتم دکتر و بازم بعد از کلی آزمایش و نوار و فلان کلی دارو برام نوشت گفت بخوری کلی بهتر میشی. منم کلی بهترم الان. ولی هنوز کلی دیگه سردرد دارم  
 
+ تمام روالم بهم ریخته ! 
 
+ ؛)
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
بالاخره لب‌های ممنوعه‌ای رو بوسیدم و آرومم. با ح دگرفتیم جنگل لویزان و لب‌هام رو بوسید و کمی کارهای دیگه. طعم سیگارش مستم کردم . نمی‌دونم اما کاش بتونم تا آخر باهاش رفیق بمونم. دوست داشتن رو خوب بلده و آرومم می‌کنه این اتفاق واسه دو روز پیشه و هنوز طعم سیگارش تو دهنم هست. 
چند وقتیه دلم می‌خواد از میم جدا شم و مسالمت آمیز رفیق بمونیم برای هم و درعوض من آزاد باشم ولی تنها دلیلم مشکل اقتصادیه که هنوز مرددم می‌کنه. من نه کاری بلدم و نه پولی دار
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی
مرد اهل یکی از روستاهای اطراف بود، سال ها قبل با دوستانش یک کار تولیدی شروع کرده بودند و حالا پس از پیشرفت ها و شکست های مختلف در حال صادرات محصولاتشان به خارج از کشور بودند. 
از او یک نصیحت به یادگار دارم، هر وقت به در بسته ای رسیدی اینقدر بکوب تا باز شود؛ مطمئن باش که بالاخره روزنه ای پیدا می شود.
نگران نباش.
بادی شدید در پایگاه به وزش امد و شروع به جمع اوری گرد و خاک کرد. همه لحظه ای به هم نگاه کردند. 
گردو خاک امیخته با باد بالاخره در یک جا ثابت شد و شروع به چرخیدن کرد. از میان ان گردباد،مردی پدیدار شد.
واکنش جادوگران قابل پیش بینی بود. عده ای به زیر میز پناه بردند و عده ای نیروهای جادوییشان را فرا خواندند،ادام نیز یکی از انها بود.
دیوید ناگهان جلو رفت و گفت:
_همگی اروم باشین،این کاله.
مرد که به نظر میرسید کمی ازرده شده باشد گفت:
_استاد کال!
به هر حال،
سلام.
من پس از کلی فکر بالاخره به این نتیجه رسیدم که وبلاگ رو به روز نگه دارم. پس از این به بعد فقط آموزش های مربوط به آخرین نسخه گیم میکر استودیو یعنی GaneMaker Studio 2
رو درس بکنم و قرار بدم.
البته بعد از مدارس، ولی دو تا فیلم خارجی دارم که تا اون موقع اونا رو میذارم.
ولی اگه فکر می کنید هنوز زوده می تونید از تو اینتر نت کلی آموزش پیدا کنید.
اینم یه نمونه فارسیش:
https://learnfiles.com/course/دوره-آموزش-بازی-سازی-با-game-maker/
رایگان هم هست!!!
دیروز به خاطر مراسم عزای پسرخالم ، عمه ها و عموهام و ..اومدند ، جایی که منتظرشون بودیم درست آرامستان قرار داشت ، ما پیاده شدیم و فاتحه به دایی دادیم ، ما زیاد میریم اما وقتی اونها اومدند متوجه شدم آخرین زمانی که سر خاک دایی اومدند ۳۶ سال گذشته !!! 
زمان بسی طولانی ... اونجا بود که زن عموم گفت من یک خواهر ۹ ساله داشتم که اونم اینجا خاک شده ، حتی یکبارم سر خاکش نیومده بود ، هرچند نتونست سر خاکش بره در سرمای سوزناک اما دلش براش تپید . 
دارم فکر میکنم ب
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
بالاخره بدترین مربی تاریخ فوتبال ایران رفت. یک مربی صد در صد دفاعی!!! هیچ وقت جلوی هیچ تیم بزرگی نتونست با افتخار بازی کنه. فقط و فقط دفاع محض. امیدوارم تیم رو بدن دست برانکو تا یه سر و سامانی به این کشتی به گل نشسته کی روش بده. قبلا اینجا در مورد مقایسه کیروش و برانکو نوشته بودم.
چشمام بزور بازه.....دارم از خواب کور میشم،صبح کله سحر هم کلاس دارم....
امروز از خود صبح تا بعرازظهر من همش کار داشتم....
خداروشکر بالاخره این قرارداد جدیده پست شد و امیدوارم واقعا به دستشون برسه و تو هوا فنا نشه(از این مجاریا هیچی بعید نیست و بهشون هیچ اعتمادی نیست)
انقدر خسته ام......بازم سر درد دارم،میدونم نباید از لپتاب استفاده کنم تا که سردردم قطع شه ولی بخاطر دسهام چاره ای نیست...
اخ اخ امان از دست اناتومی عزیزم که پدرمنو دراورده ....هرمبحثش قشنگ
امروز بالاخره 3 ساعت وقت گذاشتم و فیلم هزارپا را دیدم .
احساس آدم فریب خورده را دارم .
فریب آمار گیشه .
ظاهر عده ای هم فریب خرید فیلم طی دو مرحله را خوردند و دو بار بابت دی وی دی پول دادن.

عادت دارم قبل از دیدن فیلم کمی تحقیق کنم . اینبار به سلیقه ی عام اعتماد کردم .
یادم نیست کدوم فیلسوف یا نویسنده گفته( حدسم برترند راسل هست  اما حقا که کلیت اش درسته . جمله درست یادم نیست .مفهوم کلی اون اینه :
چیزی که اکثر مردم باور دارند  اشتباه است !
روح وحشی
+حیف و
صد و بیست نظر منتظر تایید...
و من همچنان قصد جواب دادن و تایید کردنشان را ندارم...
قصد دارم ها...
ولی باسن مبارک کمی تنبلی میکند!
چند روزیست به خانه ی پدری برگشته ام ، آن هم از سر بی میلی و اجبار...
اجبارِ کارهای اداری خودم و اجبار به تخلیه ی اتاق خوابم چون چند وقت دیگر اسباب کشی است...
بله...
مامان و بابا بالاخره بعد از N سال خانه را تغییر دادند...
من بعد از هفت سال فارغ التحصیل شدم...
اصلا شک دارم بخواهم به نوشتن اینجا ادامه دهم...
چند وقتیست در ذهنم آرزوه
تورا دوست دارم شاملو

متن تورا دوست دارم
دانلود اهنگ من از عهد آدم تورا دوست دارم
من از روز ازل تو را دوست دارم

تورا دوست دارم چون نان و نمک

من از عهد آدم تورا دوست دارم علیرضا قربانی

دکلمه تو را دوست میدارم

دوستت دارم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
من از عهد آدم، تو را دوست دارم از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامی صمیمی‌تر
جالبه! یه حسی بهم می گفت امروز قراره بالاخره اینجا پست بذارم! تاریخ آخرین نوشته ام رو نگاه کردم و دیدم که دقیقا 4 ماه گذشته از اون روز. 
یه چیزی بهم بگین لطفا. کتابی، موسیقی ای، فیلم یا سریالی،نقاشی ای هرچیزی که فکر می کنید زیباست برام بفرستید لطفا. نیاز دارم به چیزای تازه:)
گمان مکن دل شبها دو چشم تر دارم/**/شبیه شمعم و در سینه ام شرر دارم
تو می‌روی و مرا هم نمی بری آری/**/پس از تو همدم چاهم خودم خبر دارم
تنت سبک شده اما غم تو سنگین است/**/چگونه اینهمه غم را به شانه بردارم
چطور داغ تو را روی سینه بگذارم/**/مگر به وسعت هفت آسمان جگر دارم
سحر نیامده از خانه ام سفر کردی/**/تو فکر میکنی اینجا دگر سحر دارم
چقدر مثل توام من خودت تماشا کن/**/اگرچه خیبری ام دست بر کمر دارم
خلاصه‌ی حسی که همین الان نسبت به خودم دارم اینه:
«یک آدم خنگ که با توهم داشتن هوش داره زندگی می‌کنه و نمی‌خواد قبول کنه که توانایی‌های قبلیش مربوط به گذشته‌س  و مغزش از این به بعد دیگه برای یادگیری هیچ چیزی قرار نیست یاریش کنه.»
+ کاش بالاخره یا از این حس خلاص بشم یا از این توهم. خسته شدم.
من معتقدم در هر مقطعی از تاریخ، در هر زمان و مکانی
هیچ انسانی در هیچ کجا بدون نور هدایت و چراغ راهنما رها نشده
ولی باور دارم که در خانه اگر کس است یک حرف بس است
کسی که دغدغه ی راه درست رو داشته باشه، بالاخره اون رو پیدا می کنه
مگر اینکه خودش قلبا نخواسته باشه و دنبال بهانه بگرده
...
زمین خدا هیچگاه از حجت خالی نیست
امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت پریودم است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آد
بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها
یعنی همه اون انتخاب اسم و ... قبل ازهرگونه اقدام لازم بود
جو گیر شده بودم :دی
و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق الزحمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)
و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم
و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها
آه
باورم نمیشه..
من اینجا، حرم حضرت علی..
چه سناریویی باید طی می شد که من بالاخره برسم به دیدار پدر...
چقدر حال و هوای اینجا خوبه
دلم نمیخواد برم.دلم میخواد تا ابد همین گوشه ی خنکی که پیدا کردم بشینم و خیره بشم به ایوان طلا...
تا به حال انقدر احساس خوب نداشتم.هرچند اوضاع اصلا خوب نیست اما اینجا همونقدر حس خوب داره که آغوش گرم پدر...
کاش مجبور نبودم تا چند دقیقه دیگه برم...
کاش همین جا می مردم :) ..
 
 
نجف اشرف-حرم علی ابن ابی طالب-ساعت 12 ظهر ...
تازگیا پی بردم وضعیت روحی من عمیقاً وابسته به اینه که کارام و وظایف و مسئولیتام رو درست انجام بدم یا نه. امروز با ۱۶۰ تا تست و ۷/۱۰ دقیقه خوندن تموم شد که میدونم من بیشترم میتونم. راضیم از اینکه شروع کردم بالاخره و ذوقمندم که از عکس زیر مشخصه۸___۸
فقط دارم سعیمو میکنم که نذارم اون کنکوری خستهٔ افسردهٔ پس ذهنم بلند بشه و بگه نه! تو نمی‌تونی! نه! تو هیچی نیستی!...دارم سعی میکنم دهنشو با تونستنم ببندم.
نمیدانم از کجا شروع کنم. چندساعت پیش عصبی و ناراحت بودم و الان حس خوبی دارم. زندگی را دوست دارم. خانه ام را دوست دارم و این تنها چیز خوبی است که قرنطینه کردن برایم داشت. خانه ام را با تمام جزییاتش دوست دارم. البته هیچوقت متوجه این زیبایی ها نشده بودم تا اینکه دوستم از همه ی زیبایی های خانه ام استوری گذاشت. دیوارهای خانه ام را دوست دارم. نقاشی های روی دیوار را دوست دارم. اینه ی سورریالم را دوست دارم. بخاری را دوست دارم. قوری و کتری و پوست پرتقال رو
گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، ب
یک سال از زمانی که جنگ شروع شد می‌گذرد. دیگر خانه‌‌ای باقی نمانده؛ جای امنی هم. باورم نمی‌شود که دنیایمان به همین سادگی درحال نابودی باشد؛ بدست خود مایی که عاشقش بودیم! صداهای انفجار هرازگاهی از دور و نزدیک به گوش می‌رسند...
کوله‌‌ام را برمی‌دارم و راه می‌افتم. حین عبور از ویرانه‌ها به سمتی نامعلوم، به این فکر می‌کنم که انسان بالاخره زهر خود را ریخت؛ آنهمه شعار دوستی و برادری نتوانست خوی تاریک نوع بشر را مهار کند؛ و بالاخره این گون
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز. 
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد. 
 
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بم
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارمتو را به خاطر عطر نان گرمبرای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارمتو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارمتو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارمبرای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریختلبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم
تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارمبرای پشت کردن به آرزوهای محالبه خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارمتو را برای دوست داشتن دوست می‌دارمتو را به خاطر بوی لا
دوست دارم رهبرم رادلبر پیغمبر است/دوست دارم رهبرم را وارث برحیدراست/ازتباراهل بیت و آیت خوب خداست/دوست دارم رهبرم راجلوه ای ازکوثراست/اوپیام کربلا را میدهدبرمسلمین/دوست دارم رهبرم راآسمان رااختراست/میرود راه امام وهرشهیدی باهدف/دوست دارم رهبرم راشیعیان راسروراست/دشمنان دین ماراباز رسوامیکند/دوست دارم رهبرم رادشمن اوابتر است/اسوه والگوی خوبی گشته آقا درجهان/دوست دارم رهبرم رابهر عالم گوهراست/شیعه باشدجانفدای حضرت سیدعلی/دوست دارم ره
دوستت دارم...
به سان یک دیوانه، به سان یک سرباز 
به سان یک ستاره سینما 
دوستت دارم، به سان یک گرگ، به سان یک پادشاه 
به سان انسانی که من نیستم 
میدانی من اینگونه دوستت دارم
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخند
بیاین همه باهم ارزو کنیمسال ۹۸ سال آرومی واسمون باشه
یه سال پر برکت
یه جوری خوب باشه که خیلی وقته همچین سالی نداشتیم
دو نفر هستن که دوس دارم اختصاصی بهشون تبریک بگم
نمیدونم هنوز این طرفا میان یا نه
ولی بالاخره همشهری هستیم و باید پارتی بازی کرد
دختر خوب و وجوج عزیز
عیدتون مبارک
نوروز مبارک
دستام خواب رفته‌.
ذره‌ای می‌دونم چی درسته؟ نه.
ذره‌ای تلاش می‌کنم در جهت فهمیدن؟ نه.
حال دارم؟ نه.
خوش‌حالم؟ نه.
ناراحتم؟ نه.
مهمه برام چیزی؟ نه.
با خودم روراستم؟ نه.
حوصله‌ی چیزی رو دارم؟ نه.
اصلا ایده‌ای دارم چی کار دارم می‌کنم؟ نه.
اصلا کاری می‌کنم؟ نه.
این جا رو دوست دارم؟ نه.
جای دیگه‌ای رو دوست دارم؟ نه.
todo: add more useless q&a
آه... الکی سخت می‌گیرم. :)
خب الان نزدیک به یک ساله که اینستاگرام و توییترم و پاک کردم و عملا یکسال از همه عالم و آدم دور بودم.میدونین واقعیتش این خونه موندنا و نزدیک به یکسال ننوشتن و خونده نشدن بالاخره یه جایی خفت میکنه و دیگه نمیتونی تحمل کنی .بالاخره حرفای توی دلت که نزدیک به یکسال تلمبارشون کردی سرباز میکنن و اونوقته که دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که دیگه به خودت میگی دیگه بسه.
 
 
مثل همیشه دقیقه نود! 
الان که اینو مینویسم اطرافم پر از لباسه و تازه کتابامو جمع کردم و عازم سفرم!!
یه لیست از لوازم آشپزخونه و موادغذایی و... هم کنارمه که باید تا فردا جمع و‌جورش کنم  
..............................
 
بالاخره موفق شدن !!!
بالاخره به نقطه ای رسیدم که نمیتونم فرار کنم 
هیچ بهونه ای برای نرفتن ندارم 
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من برخلاف شعارهام از استقلال میترسم 
الان با این اوضاع مجبورم همه مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم و مستقل ز
* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )
* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!
اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دار
سلام ، امیدوارم حالتون خوب باشه
امیر حسین هستم یک دانشجوی پزشکی ورودی بهمن 98 هستم ، به ادبیات علایق زیادی دارم مخصوصا سهراب ، هر چند کمتر فرصت کردم کتاب غیر درسی بخونم این سال ها ...
کنکور هم که یک فرآیند فرسایشی بود ، فقط خدا میدونه چه قدر سختی کشیدم تا بالاخره قبول بشم...
دوست دارم حال خوب دوران دانشجوییم را با شما شریک بشم و تا جایی که بتونم مطالب قشنگ و پر مغزی اینجا بذارم...
خوشحال میشم که نظرات شمارا بدونم در ادامه ...
خیلی ممنون ، روز و شبتون
بالاخره اباء کلیسا تموم شد. من موندمو فلسفه ی افلاطونی در قرن پنج و شش میلادی. هرچی میخونم احساس میکنم تکراری میخونم بس که شبیه همن :/ اعتراف میکنم فقط اولش جذاب بود. بیشتر حول و محور خدا میچرخه و کلیسا و مسحیت. من فکر میکردم مسیح  روی صلیب کشته میشه چیز بدی منتها اینا میگن باید اینجوری میشد که گناه انسان پاک بشه قربانی شده مسیح :/ خلاصه که داستانی داریم ما. راستش در خودم نمیبینم تمومش کنما اما فعلا دارم جلو میرم. همین الان نشستم تو آفتاب ویتامی
سلام 
واقعا کلافه م، من نامزد دارم، براش یه صفحه اس ام اس میفرستم یه خط جوابم رو میده. یعنی چی واقعا؟ تو تلگرام ده تا عکس واسش میفرستم، چهار تا ترانه میفرستم به زور یکی میفرسته.
نامه عاشقانه واسش دو صفحه مینویسم دو خطم جواب نمیده. یعنی چی؟ اعصابم خورده، این یعنی اینکه منو دوست نداره؟ چیکار کنم الان ؟ لطفا خانم ها و آقایون تجربیات تون رو بگین حتما. هم آقایون همجنس اتون رو بهتر میشناسین و بهتر راهنمایی میکنین، هم بالاخره خانم ها شوهران تون رو
بسم الله
بالاخره بعد از کلی وقت برگشتم تهران.برگشتم و دوستامو دیدم و دیروز هم با مامان بابام اومدیم لواسون خونه ی خالم.باغِ بزرگ و باد خنک شب ها و بالکنِ خیلی بزرگ برایم یادآور حس های خوبِ از دست رفته است.دورهم جمع شدن های شلوغِ فامیل و بازی کردن تا دمِ صبح.ولی حالا صبح ها که بیدار میشوم کسی کنارم نخوابیده است.به آرامی رخت خواب خودم را جمع میکنم و پای لپ تاپ مینشینم و بعد یکم در حیاط میگردم و گیلاس میخورم و عصر میشود و بعد هم دوباره برمیگردیم ت
سلام امیدوارم تو سال جدید حالتون خیلی بهتر از سال قبل باشه بهمراه کلی آرزوهای خوووووووب.
خب من سال تحویل رو تو پادگان و کنار بچه ها بودم و خوش هم گذشت :) جاتون خالی
تو این سه ماهه که نبودم ماه اول و دومش به مرخصی های شهری برای دندونپزشکی با قیمت های گزاف و سخت گیری های الکی تو یگانمون گذشت...
ماه اسفند هم با همه تلخیاش بالاخره تموم شد.از گوشی دزدی و بازدید ساکا گرفته تا دلتنگی و برف...تو این سه ماهه نزدیک 15بار برفو دیدیم و پارو کردیم :)) مطمئنم بهار
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
هفته دیگه قراره بالاخره زانوم رو عمل کنم. پس از 5 سال!
بیمه یکم گیر داده بود که باید حتما گزارش حادثه داشته باشید که تایید کنیم! رفتم یکی از ورزشگاه های آشنا که مسئولش یه برگ گزارش حادثه سوری بهم بده که فهمیدم که امکانش نیست چون اصولا اونا برای کسی که بیمه ورزشی بوده باشه همچین کاری میکنند و ناامید شدم.
راه حل دوم این بود که برم از شورای محل بخوام که بریم کلانتری و یه استشهاد بدیم!
اعصابم خورد بود که دیگه امروز حضوری با حضرت دوست رفتیم بیمارستان
هروقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هروقت ضربه می‌خورید
 بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
 هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می ‌رود و درعوض فکر می ‌کنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست. هیچ ‌چیز همیشگی نیست. پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
 اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی ‌ماند.
امروز آخرین امتحانم دادیم^^
ممممدررررسسسسمون تموم شد
خوب یکمی جو امروز بد بود چون احتمالا دوستامونو نمیبینیم
ولى توراھ برگشت با دوستم آیس پک خوردیم
خیلى خوش گذشت جاتون خالى^~^
اولین بار بود9صبح آیس پک میخوردم .تمام گلوم یخ زد
بالاخره تابستون شششششششششد

*امروز فک کردم دیدم3سال دیگه کنکور دارم @~@استرس گرفتم
**بگین تو وبم چی بزارم خوبه^^
***لبخند یادتون نرھ=)))
بسم الله
مثل این که باید کارمان را شروع کنیم.
این مطلب اولین متنی است که من می خواهم در وبلاگم منتشر کنم، راستش را بخواهید هیجان زده ام!
البته این حرکت اولین کار من برای راه انداختن این «حسنی تنبل» نبوده ولی امیدوارم بتواند آخری باشد و بالاخره از خانه بیرون بزند و کمی در دنیا به گشت و گذار بپردازد.
دوست دارم بیشتر بنویسم و سعیم را خواهم کرد.
تا بعد
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
بسم الله الرحمن الرحیم
هی فکر میکنم چی بنویسم؟
همیشه شروع چقدر سخته :)
اینجا روز نوشت های منه
زندگی رو روایت میکنم و دوست دارم دوستانی که اینجا رو میخونن منو از راهنمایی های خوبشون بی نصیب نزارن.
خب بالاخره زندگی بالا و پایینش ؛ تلخ و شیرینش ؛ و.... زیاده
من یه مادرم 
مادری که مثل بقیه ی مادرها و خانم ها روزهای متفاوتی داره 
به تصویر کشیدن تلاش هام برای زندگی خوب واسم لذت بخشه.
و اینکه من خیلی بلد نیستم ادبی بنویسم 
عامیانه و خیلی ساده روایت میک
امروز بالاخره به مشاوره رفتیم
تو این یک سال، چندبار این تصمیم رو داشتم، ولی آخرش بی خیال و پشیمون میشدم  و فکر میکردم فایده ای نداره
به آینده فکر نمیکردم و سعی میکردم با زندگی در حال، لذت ببرم... ولی تا کی می‌تونستم؟ تا کی به آینده فکر نکنم؟ بالاخره یه روزی با همون آینده قراره مواجه بشم.. نباید کوچکترین کاری انجام بدم که بعدا پشیمون نباشم؟
خلاصه..
به خواسته خود ح. به مشاوره رفتیم، چون میگفت دیگه نمیدونه چه کار باید انجام بده و هر چی به ذهنش میر
چه قدررر کیف می ده این موقع روز پشت کامپیوتر نشستن!
اصلا یه حس عجیب و باحالی داره که کارای مدرسه رو انجام ندی و به جاش تایپ کنی، یا فیلم ببینی و غیره.
پ.ن. بالاخره موفق شدم همه کتابامو وارد گودریدز کنم، بعد از دو سال! اینم حس خوبیه.
یواش یواش باید وارد فاز دوم بشم: اضافه کردن کتابایی که من دارم و گودریدز نداره :)
پ.ن.دو. سحری خواب موندیم همگی. ببینم تا شب دووم میارم یا نه.
+ اون ارامش درونی رو دارم از دست می دم هر چی که میگذره .. خوبه میفهمم چیا رو دارم از دست میدم. یه مدت بود که راه خلاقیتم رو داشتم از دست میدادم .. یه مدت منفعل شده بودم توی کارهام .. الان هم نوبت ارامش .
+ وسواس فکری ازار دهنده هم راه خودشو باز کرده تو این اوضاع ..کاش دلم نخواد همه چی مرتب و سرجاش باشه ، همیشه در حال تمیز کردن باشم .. انگار اگه اطرافم شلوغ باشه نمیتونم کاری انجام بدم و این خیلی بده .. باید با خودم کنار بیام یواش یواش و تغییر بدم . باید روی
تو اتاق تنهام
از دوستامم هیشکی خوابگاه نیست
دلم میخواست یکی می بود
با یکی حرف بزنم
تو این دنیا 4 نفر رو دارم که همه چیزمن
غیر از اونا هیچی دیگه برام مهم نی
نه کشور نه حکومت و نه هیچ خر دیگه ای
فقط و فقط میخوام جون همین 4 نفر حفظ شه و تمام
کاش اگه قراره جنگی بشه موشک هاش صاف برن تو خونه ی باعث و بانی هاش
ما چه گناهی کردیم
 
ولی اگه بگم ته دلم یه نمه خوشحالم چی؟
یا این وری یا اون وری
تکلیف مون باید بالاخره معلوم میشد
نمیشد که دنیا همینجوری بمونه
هوالمحبوب
چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از
بچه هاا من دارم میرم یه مدت بمیرم...
مامانم همه چیزو فهمید...
حالمم اصن خوب نیس...
واقن دارم میمیرم...
همتونو خیلی دوس دارم...
منو یادتون نره...
ددی اون فیکرم ترجمش میکنم...
ولی یکم دیر تر...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
لیندا عاشقتم...
دیشب خوابتو دیدم.همونقدر معصوم.همونقدر معصوم! با لحنی شگفت زده گفتی واقعا دارم درست میبینم؟بالاخره پزشک شدی؟و من با بغض گفتم تو زنده ای؟ پس این همه سال کجا بودی؟ چرا نبودی؟تا دوییدم بیام سمتت همه چیز محو شد و بین هیاهوی مردم ناپدید شدی. پیرهن سرمه ای تنت بود.با موهایی کوتاه.موقعی که رفتی موهات مث عیسا مسیح بلند و لخت و بور بود.
میدونی؟ آره حتما میدونی! مگه میشه تو چیزی رو ندونی؟ 
بعد از مدت‌ها انتظار، بالاخره موعد مقرر از راه رسیدن فصل نخست سال پنجم Rainbow Six Siege مشخص شد؛ بعد از آنکه با مسیر سال پنجم و تمام مشخصات و ویژگی‌های تازه این قسمت آشنا شدیم، بالاخره یوبیسافت تاریخ و ساعت دقیق انتشار این بسته گسترش‌دهنده را اعلام کرد.
ادامه مطلب
بعد از چند ماه، بالاخره اومدم و یه چرخی توی وبلاگا زدمخیلیا رفته بودن خیلیا بودن خیلیا هم در حال تصمیم گیری برای رفتن بودنخیلیا هم زیر اب بودن و به ظاهر خبری ازشون نبود دوست داشتم یه پست بنویسم و منتشر کنم، رفتم دیدم یه پست نیمه تموم توی پیش نویسام دارم اومدم کاملش کنم که دیدیم حالشو ندارم احتماا فردا منتشرش کنم تاریخ نوشتنش 27 فروردینه :|
تقریبا دارم ایمان میارم که اگر چیزی رو بخواهیم و در مسیرش تلاش کنیم بهمون می‌دن. در واقع اون تلاشه مهمه. شاید خیلی هم رو اسلوب و منطق نباشه، ولی بالاخره یه روزی یه وقتی، یهو جهش می‌کنی. جهشی که خودتم می‌فهمی یه ذره بلندتر از قدمهاییه که قبلا برداشتی. اونجا بهت عنایتی شده. عطیه‌ای داده شده... حتا در زمینه فهم. اگر واقعا بخوای، بهت می‌دن.. 
عقلم قد نمیده به چراییش. فقط چندبار تجربه کردم. بنظرم قاعده قشنگیه. معنای خوبی داره
۱_ اون روز سین بهم گفت نعنا دم کن و بخور 
بالاخره معده ویروسی ما خوب شد :))
۲_ این روزا دلتنگی های الکی دارم.دلتنگ چیزهای هستم که قبلن هیچ اهمیتی برام نداشت 
امیدوارم کم کم به این وضعیت عادت کنم :)
۳_ دلم از حرفهای گذشته گرفته هر چند وقت یه بار یادم میاد و اعصابم بهم میریزه.کاش خدا یه جوری حال اونا رو بگیری. یه وقتای بی تاب میشیم :(
احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو
زندگی آدم تو یه لحظه میتونه کن فیکون بشه ! 
۳۶ ساعته نخوابیدم ...
و الان بالاخره بغضم شکست و اونقدر گریه کردم که نزدیک بود بالا بیارم ...
تازه ۱۷ ساعت گذشته ! و باید ۱۰۰ ساعت بگذره... 
شاید هم ۲۰۰ ساعت ! 
تو روخدا نپرسین چی شده ...
فقط هر وقت یادم افتادین دعام کنین... 
+هیچ‌ کس نمیدونه چی شده جز دوستم ... ولی مامانم فهمید ناراحتم از پای تلفن و من هم ناراحتیم رو ربط دادم به pms... 
آخ...
سخت ترین لحظات عمرم رو دارم میگذرونم...
ایکاش مامانم زنده بود و میدید که فرد مفیدی برای جامعه شدم.
خیلی زود رفت و خیلی دیر من گلیم خودمو از اب کشیدم بیرون.
خیلی خسته م دارم میترکم و پهن  رو تختم
کارم یه ویژگی خوب داره, تمرکز صد در صد میخواد برای همین چند ساعت ب هیچی فکر نمیکنم نه گذشته نه آینده 
کارم رو دوست دارم ولی حس میکنم داره روتین میشه و میخوام بازم بیشتر یاد بگیرم و پول دربیارم.
استاد راهنمام پیام داد , از خجالت اب شدم 
اخه به دوستام سپرده بود که بهش زنگ بزنم و من فرار کردم و بال
خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون
یک وقت هایی میشود که عمیقا میخواهم ناخن هایم را در گوشت بدنش فرو کنم و جوری خط بیندازم که رگه های خون روی پوستش دلبری کند و خورده پوست های کنده شده خون الودش که زیر ناخن هایم مانده عذاب وجدانم را ده برابر کند...میخواهم جوری در گوشش داد بکشم که موهایش سیخ شود و چشمهایش اشک بزند...میخواهم مثل سگ هار دهان کف کرده جوری گازش بگیرم که گوشتش کنده شود و درد کل بدنش را بی حس کند ...میدانید او مرا حرصی میکند..نمیتوانم ببینم اعصابش خراب است نمیخواهم اینطوری
یک استادی در دانشگاهمون داریم که نحوه‌ی تدریسش خیلی باحاله و به میزانی که سرکلاس فعالیت میکنی یا توی گروهش که توی تلگرامه میتونی در ترم نمره بگیری اونقدر که آخر ترم از دادن امتحان معاف بشی.بنا به دلایلی من ترم پیش برای چندتا از بچه‌ها تحقیقاشون رو برای این درس درست کردم. و همشون از امتحان معاف شدن. برای همون من با این استادمون کلاس برداشتم. گفتم من که راحت میتونم ازش معافیت رو بگیرم. 
الان باید بشینم برای امتحانش بخونم چون من رو معاف نکرده.
من الان از شمال کشور دارم برات پست میذارم. بالاخره رسیدیم رشت! خب باز وضعیت جاده نسبت به چیزی که شنیده بودیم بهتر بود نزدیکهای رشت بود که برف نشسته بودو همه کناره های خیابونها پر برف هست. اول ساندویچ مامان پز خوردیم چون حسابی گشنه بودیم الان هم من دارم وسایلمو جا به جا میکنمو اماده میشم برای شروع کردنو درس خوندن. نمیتونی تصور کنی که چقدر خوشحالم به خاطر اینجا بودن و فرصتی که دوباره در اختیارم قرار گرفته تا بتونم کار کنم. واسه همین میخوام تا ش
_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه...
_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو))  و دستشو بالا برده .....و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه ... وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره
_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده))...
_دو شبه ب
برای بیشتر خورد نشدن نفس های عمیق میکشید و تند تند صورتش رو پاک میکرد تا مبادا گریه هاش صدا دار بشه.لعنت به عادت های دیرینه.نزدیک کوچه با زنگ خوردن گوشیش و بیخیال نشدن اون شخص بی حوصله تماس رو وصل کرد و منتظر غر زدن های بی پایان 《دختره روی اعصاب》 بود اما وقتی جوابی جز سکوت دریافت نکرد با شک نگاهی به صفحه روشن موبایلش انداخت و ضربه محکمی به سرش زد.احمق! احمق!احمق! تو فقط یه احمقی.《بالاخره جواب دادی》بدون حرف فینی کشید و با آستین لباسش چشم هاش ر
اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام

یکی دو ماه قبل بود که برای ضبط تیتراژ یکی از برنامه های تلویزیونی، به دنبال لباس آتش نشانی بودیم و به خاطر گران‌قیمت بودن آن کسی حاضر به امانت دادن آن نمی شد.بالاخره از طریق یکی از دوستان، آتش نشانی به من معرفی شد و در ایستگاه آتش نشانی امام حسین(ع) با او قراری گذاشتم تا چند ساعتی لباسش را به امانت بگیرم.حین گپ و گفت کوتاهم ناگهان گفت: کسی را سراغ داری بدون تشریفات و دردسر مرا به سوریه بفرستد؟ دوست دارم مدافع حر
سلام
بالاخره اولین مقاله جدی خودمو در زمینه ای که تجربه کافی نداشتم با کمک گوگل و فالورهای عزیزم تکمیل کردم. ماجرا از این قرار بود که همه سوالاتی که دداشتم رو در گوگل جیت و جو کردم و بعدش هم از وستانم که ر اون زمینه اطلاعات کافی داشتند کمک خواستم. و بالا خره تموم شد. یه خورده استرس این دارم که کارفرما تائیدش نکنه :/
- دو روز مونده به شروع سال جدید دارم کارهای امسالمو کاملا به اتمام می رسونم. چندتا برنامه خاص دارم که حتمن باید توی این د و روز تکمیل
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی...
امروز ۲۵ شهریور ۹۸
ساعت یک بامداد
جیییییییییییییییییییغ 
مامان:یا خدا مهسا حالت خوبه
بابا: مهسا مهساااااااا 
یک دفعه در اتاقم با شدت باز شد و با چهره ترسیده و رنگ پریده پدر و مادرم مواجه شدم در حالی که قهقه میزنم بغلشون میکنم 
وای مامان بالاخره شد بابا یادته میگفتی نمیشه بیخیالش شو میگفتی این سماجتت بی فایده هست دیدین از پسش بر اومدم، دیدین تونستم
بالاخره به ارزوم رسیدم همونی که میخواستم شد ، خدا جواب این چند سال تلاشمو داد
نیلوفر جونم ،ال
الان توی گوشم یه اهنگ فرانسوی در حال پخشه و همزمان هزارتا فکر توی سرمه و هزارتا سوال بی جواب!
دارم فکر میکنم دوست داشتن پسری که هزار بار بلاکم کرده و انبلاک کرده و یه روز خوبه یه روز بد درسته یا غلط که مغزم میگه بیخیالش شو ولش کن اون تورو دوست نداره ولی دلم اینجوری نیست یه نمه توهمیه!دلم میگه نه حتما دلیلی داره که به زودی بهت میگه و بالاخره اعتراف میکنه که دوستت داره...
× و بالاخره روز موعود رسید... اسباب کشی... اگر خدا بخواد امشب وسایلم رو میبرم جای جدید... البته که هنوز توش پر از کارگره و جا هنوز مرتب نیست و ممکنه چند روزی رو توی یک آشفته بازار به سر ببرم، تنها دغدغه ی من اتاقیه که باید دو تخته باشه و هنوز آماده نیست و کلی آدم براش دندون تیز کردن... کله ی صبح رفتیم اسمامونو چسبوندیم به درش ":)))) ولی خب دیگه خوابگاهه و قانون جنگلش...
×× روم نمیشه بگم ولی میگم، برام دعا کنید به انرژی مثبتش احتیاج دارم...
حدودا یک ماه پیش، یه سری برنامه ریختم برای خودم و به خودم قول دادم که دیگه واقعا اینارو عملی کنم!
اینجا نوشتمشون
حالا در این راستا چه کارایی کردم؟
برای تناسب اندام و ورزش! رژیم گرفتم و میخوام تا ۲ماه آینده ۳کیلو کم کنم! برای رصدش هم برنامه کرفس رو نصب کردم! یه زمانی فکر میکردم خیلی برنامه بی خودیه ولی الان واقعا بهم کمک میکنه که خوردنم رو کنترل کنم..
از اونجایی که دوست دارم شکم تخت! داشته باشم هم، قند مصنوعی رو حذف کردم فعلا.. این جز سخت ترین کار
صدای مرا از اهواز می شنوید.نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد نت از کدام راه می رسد:)))اومدم تولد باران کوچولو که خداروشکر دیشب به خوبی و خوشی گذشت،فردا بلیط دارم به مقصد تبریز که بعدشم مامان و بابا بیان دنبالم برگردیم ارومیه و دوباره روز از نو روزی از نو...
دلم میخواد زود برسم ارومیه و سریع برم رفیقامو ببینم،کلی حرف دارم براشون،و البته کلی هم حرف دارم که اینجا باید بگم،که به وقتش میام و میگم
شروعِ تمرین جدید تئاتر با یه کارگردان جدید و ا
اول از همه مرسی از نسترن جانم برای دعوت به این چالش ❤❤
ده تا از کارهایی که بالاخره یه روزی انجامشون میدم:
1-اول از همه دوست دارم مهندس عمران بشم
2-همیشه دوست داشتم ویولون زدن یاد بگیرم و در اولین فرصتی که سرم خلوت بشه حتما میرم سراغش (اولین فرصتای من مث از شنبه هاست هیچ وقت نمیاد)
3-یه کمد داشته باشم پر لواشک (هر کی یه آرزویی داره دیگه)
4-یه روزی انقدی پول داشته باشم که بتونم خرج همه بچه هایی که فقط به خاطر فقر و بی پولی از تحصیل محرومن رو بدم (خیلیی
سلام..دارم آهنگ شاید بهشت شروین رو گوش میدم..چقد احساس داره..بالاخره کنکور ما هم تموم شد و وارد دنیای بعدش شدیم..خب آقایی هم از فرصت سو استفاده کردن و سفارش کیف چرم دادن..الان تیکه هاشو برش دادم فعلا.هر روز زنگ میزنه جویای احوال کیفشهامیدوارم معلمی بیارم ب امید خدا یا روانشناسی..آزمون عملی هنر هم ثبت نام کردم..برا نقاشی..باید تمرین کنم اگه خواب اجازه بده..ی چیزی میخواستم بگم..آهای داداش نداشتم ک هیچ وقت بدنیا نیومدی میخواستم بگم خیلی دوستت دارم..

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها